اتوبوس آبی

ساخت وبلاگ
  نیمه های شب بود. شب که چه بگویم، نه شب بود و نه صبح. ماشین را روشن کردم و راه افتادم. روزهای آخر دسامبر بود و هوا سرد بود. برف ِ اوّل صبح، یخ زده بود و همه خیابان ها را گرفته بود. بخاری ماشین را روشن کردم و سیگاری آتش زدم و صدای ضبط ماشین را بلند کردم. آهنگی از کوهن را گذاشتم و از این خیابان رفتم به آن خیابان و از این کوچه به آن کوچه. هیچکس را توی خیابان ها نمی دیدی. فقط من بودم و یخبندان و کوهن. ساعت 4 بود ؟ نمی دانستم. نمی شد اصلا هیچ چیزی را دانست، چه رسد به زمان. زیر نور ِ کم جان و رمق ِ یک چراغ ایستادم و از فلاسکی که همراهم بود، قهوه ریختم توی لیوانم. نور ِ نئون ِ آبی رنگ مغازه ای تعطیل، پیاده رو را رنگ می کرد و هوا را سردتر. انگار که برفِ آبی رنگ، حتا از برفِ سفید هم یخ تر بود. قهوه را سر کشیدم و منتظر ماندم تا او برسد. نمی دانستم کی می رسد، اما قرار بود بیاید و با هم بزنیم به جادّه  و برویم به یک جای آفتابی و توی ساحل ِ گرمش، ساعت ها راه برویم و خیره به اقیانوس بمانیم. خسته هم که می شدیم، می رفتیم به خانه ساحلی مان و غذا درست می کردیم و می خوردیم و فیلم تماشا می کردیم. فیلمی ک اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 118 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 14:11